دانشنامه ناریا
سه شنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
تاریخ امروز:
نوشته ها:
درباره ناریا:
در صورتی که مطلب مورد نظر خود را در ناریا پیدا نکردید از جستجوگر سایت برای یافتن آن تلاش کنید.



داستان ها و حکایت های بیشماری وجود دارند که به عنوان ضرب المثل بین مردم رایج شده اند. گاهاً پیش آمده است که ما ضرب المثل هایی را استفاده می کنم که داستان پشت آنها را نمی دانیم. اینکه چه حکایت و ماجرایی بوده است که این جمله در آن بیان شده و به واسطه جذابیت و پرمغز بودن بین مردم به عنوان ضرب المثل رایج شده است.

یکی از این اصطلاحات، “فوت کوزه گری” است. این اصطلاح را زمانی به کار می برند که شخصی در زمینه ای همه نکات را می داند به جز یک نکته خیلی مهم و تاثیر گذار که آن هم فوت آخر است.

اینکه این اصطلاح از چه حکایتی سرچشمه گرفته و چه پیامی را به مخاطب منتقل می کند، موضوعی است که در این مقاله به آن خواهیم پرداخت.

ماجرای حکایت فوت کوزه گری

پسری پیش استاد کوزه گری رفت و با خواهش و التماس فراوان به شاگردی استاد درآمد.
پسر بسیار باهوش و زرنگ بود و استاد کم کم به او علاقه پیدا کرد و تمام تجربه های کاری خود را به او یاد داد .
شاگرد وقتی تمام کارها را یاد گرفت . شروع به ایراد گرفتن کرد و گفت مزد من کم است . و کم کم زمزمه کرد که من می توانم بروم وبرای خودم کارگاهی راه اندازی کنم و کلی فایده ببرم .
هرچه استاد کوزه گر از او خواهش کرد مدتی دیگر نزد او بماند تا شاگردی پیدا کند و کمی کارها را یاد بگیرد تا استاد دست تنها نباشد ، پسرک قبول نکرد و او را دست تنها گذاشت و رفت و کارگاهی راه اندازی کرد و همانطور که یاد گرفته بود کاسه ها را ساخت و رنگ کرد و روی آن لعاب داد و در کوره گذاشت . ولی متوجه شد که رنگ کاسه های او مات است و شفاف نیست.

دوباره از نو شروع کرد و خاک خوبتر انتخاب کرد و در درست کردن خمیر بیشتر دقت کرد و بهترین لعاب را استفاده کرد و آنها را در کوره گذاشت ولی باز هم مشکل قبلی بوجود آمد .
شاگرد فهمید که تمام اسرار کار را یاد نگرفته . نزد استاد رفت و مشکل خود را گفت . و از استاد خواهش کرد که او را راهنمائی کند .

استاد از او پرسید که چگونه خاک را آماده می کند و چگونه لعاب را تهیه می کند و چگونه آنرا در کوره می گذارد . شاگرد جواب تمام سوالها را داد .
استاد گفت : درست است که هر شاگردی باید روزی استاد شود ولی تو مرا بی موقع تنها گذاشتی . بیا یک سال اینجا بمان تا شاگرد تازه هم قدری کار یاد بگیرد و آن وقت من هم تو را راهنمائی خواهم کرد و تو به کارگاه خودت برو .

شاگرد قبول کرد یکسال آنجا ماند ولی هر چه دقت کرد متوجه اشتباه خودش نمی شد . یک روز استاد او را صدا زد و گفت بیا بگویم که چرا کاسه های لعابی تو مات است .
استاد کنار کوره ایستاد و کاسه ها را گرفت تا در کوره بگذارد به شاگردش گفت چشمهایت را باز کن تا فوت وفن کار را یاد بگیری .

مریلا قاسم نژاد در ۲۰ - دی - ۱۴۰۰

نوشته های همسو

  • No related posts found

پاسخ دادن