دانشنامه ناریا
دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
تاریخ امروز:
نوشته ها:
درباره ناریا:
در صورتی که مطلب مورد نظر خود را در ناریا پیدا نکردید از جستجوگر سایت برای یافتن آن تلاش کنید.



204078

یه روزی یکی پیاده از شهر به ده می رفت ظهر شد و گرسنه شد و زیر درختی نشست و لقمه ای رو که زنش برای تو راهی براش گذاشته بود رو بیرون اورد تا بخوره.
هنوز لقمه اولو دهنش نگذاشته بود که سواری از دور پیدا شد. مرد طبق عادت همۀ مردم بفرمایی زد و از قضا سوار ایستاد و گفت: رد احسان گناهه
از اسب پیاده شد و به این طرف و اون طرف نگاه کرد و چون جایی رو برای بستن اسبش پیدا نکرد پرسید:
افسار اسبم رو کجا بکوبم؟
طرفم که از اون تعارف نا به جا ناراحت شده بود گفت: میخشو بکوب سر زبون من!!

شادی در ۲۷ - شهر - ۱۳۹۳

پاسخ دادن