دانشنامه ناریا
دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
تاریخ امروز:
نوشته ها:
درباره ناریا:
در صورتی که مطلب مورد نظر خود را در ناریا پیدا نکردید از جستجوگر سایت برای یافتن آن تلاش کنید.



 

4567

از وقتی که خودم را شناختم، سنگینی دماغی بزرگ و پف کرده را بر روی صورتم احساس کردم. با رشد من بر وسعت و بی ریختی آن اضافه می شد. دماغی خشن باسورا خهای بزرگ، ویژگی مشخصه ام بود. در دوران راهنمایی تحصیلی، از نظر کوچک و بزرگ مدرسه به داشتن لقب گوریل مفتخر شدم. این لقب حتی در دفتر حضور و غیاب نیز به چشم می خورد.

دوران دبیرستان اوضاع متفاوت شد و متلک ها هدفمندتر و زهردارتر شده بود. درس خواندنم تا سال دوم بیشتر طول نکشید. دو سال خانه نشین بودم و به ندرت به بیرون رفت و آمد داشتم.

اکثر اوقات با مادرم دعوا می کردم به خاطر این که مرا با این شکل و شمایل به دنیا آورده است و طعنه ام به پدر این بود که چرا در کودکی مرا خفه و راحت نکرده است. او باید فکر چنین روزی را می کرد. عازم خدمت سربازی شدم. در این دوران مسخره کردنم از طرف دیگران به اوج خود رسید.

به یاد دارم که شب ها تا صبح به بدبختی هایم فکر می کردم و روزها تا غروب جیم می شدم که با این دماغ دیده نشوم. یکی از هم خدمتی هایم در آستانه جوانی دو ناکامی را یدک می کشید، یکی دماغ دراز و عقابی و دیگری طاسی محسوس قسمت اعظم کله اش بود. او هم از وضع موجود می نالید.

اما هر وقت مرا با این دماغ می دید، دست هایش را به سوی آسمان بلند می کرد و می گفت: « الهی شکر. راضیم به رضای تو! » بعدها از سر دلسوزی و اشتراک درد داشتن دماغ ضایع، رفیقم شد و پیشنهاد کرد که بعد از خدمت، جراحی پلاستیک کنم. البته خودش همین تصمیم را داشت.

در طول خدمت، از سرباز آموزشی گرفته تا بعضی از حقوق بگیران پادگان، تفنگ دولول صدایم می کردند. بعد از پایان خدمت، برای هزینه عمل مجبور به کار سخت و طاقت فرسا شدم. کلاهی تهیه کردم که مانند سارقان مسلح، تمام صورتم جز چشمهایم را پوشانده بود.

چند ماه به سختی کار کردم تابالاخره موفق شدم که از طریق وام قرض الحسنه و کمک اقوام و آشنایان هزینه عمل را جور کنم. اوایل زمستان بود که خودم را به تیغ جراحی سپردم. یک ساعت بعد از عمل به هوش آمدم.

دکتر جراح قول یک دماغ خوب را داده و کارش را در حد معجزه تعریف کرده بود. با فهمیدن این جملات اشک شادی و شوق در چشمانم سرازیر شد. با خود اندیشیدم که ایام بدبختی و فلاکت به پایان رسیده و به آینده امیدوار شدم. پس از دو روز بستری از بیمارستان مرخص شدم.

تمام سطح شهر را به واسطه بارش برف روز قبل، لایه ای از یخ و برف فرا گرفته بود. از خوشحالی روی هوا راه می رفتم. به یک باره همه چیز خراب شد. لیز خوردم و به سطل آشغال بزرگ شهرداری در پیاده رو برخورد کردم. ای کاش عزرائیل همان لحظه جانم را گرفته بود. پس از برخورد، دماغم تا یک ماه ورم داشت. قالب آن شکسته، از شکل اولش بدتر و بزرگتر و به اندازه یک گلابی شده بود.

متوجه ترس و وحشت اطرافیان، مخصوصاً کودکان شده بودم و فرار آنها را نظاره می کردم. کاری از دستم بر نمی آمد و دوران بدبختی و تیره روزی ام تازه آغاز شده بود. هنگام تعطیلی دبستان نزدیک خانه، متوجه فرار دانش آموزان می شدم. به راستی از من وحشت داشتند. به وخامت موضوع پی برده بودم. به آینده مبهم و تاریک خودم فکر می کردم و به افسردگی شدید مبتلا شده بودم.

اما مادرم در کنار این همه بدبختی به من امیدواری می داد و در نهایت فداکاری قول داد با همین دماغ برایم زن بگیرد. بالاخره حرفش را عملی کرد و به خواستگاری دختر یک کارمند بازنشسته رفتیم.دختر وقتی چشمش به دماغم افتاد، غش کرد و بی هوش شد. کارمان به کلانتری محل کشید.

بعداز گذشت یک ماه پدرم، دوستش را در رو دربایستی قرارداد و به خواستگاری دخترش رفتیم. خانواده اش همه چیز رابه دختر واگذار کرده بودند. همه چیز به خوبی پیش رفت تااینکه عروس چای آورد، هر دو از خجالت سرمان پایین بود. هنگامی که استکان چای را برداشتم، سرش را بلندکردتا نگاهم کند.

به محض دیدن دماغم همانند جن زده ها وحشت کرد و دستانش را از سینی استیل ول کرد و چندین استکان چای روی سر و تنم ریخت. او از وحشت حاصل از دیدن دماغم جیغ می زد و من از سوزش و درد ناشی از ریختن چای روی تنم فریاد می کشیدم. جیغ و فریادمان مانند آواز اپرا با هم آمیخته شده و موسیقی زیبا، هماهنگ و موزونی را به نمایش گذاشته بود.

عروس در حالی که به شدت گریه می کرد، گفت:« حاضرم با یک معتاد زندگی کنم اما با این دماغ نه!! » مراسم به هم خورد و برگشتیم.

طنز جالب و خواندنی دماغ پردردسر

با ایستادن روبروی آینه حق را به او و دیگران دادم. من با این دماغ عمل شده، واقعاً زشت و وحشتناک شده بودم.در این شرایط، آرزویم کار کردن در معدن زغال سنگ تاپایان عمر بود که به واسطه تاریکی اش دماغم دیده نشود

وضع بدتر شده بود تا جایی که حتی اقوام و خویشاوندان گاه گاهی به ما سر می زدند، فرزندان زیر ۱۰ سال خود را همراه نمی آوردند. این موضوع بدترین چیزی بود که در آن روزها به خاطرش خیلی ناراحت بودم. دیگر طاقت این زندگی اسف بار را نداشتم. کم کم افکار منفی بر من چیره گشت. سه بار تصمیم به خودکشی گرفتم که در هر کدام ناموفق بودم.

اولین بار سرطنابی را به گردن و سر دیگر آن را به شاخ های بزرگ از درخت وسط حیاط بستم. از بابت نشکستن شاخه خیالم راحت بود چرا که وزنی معادل یک تن را تحمل می کرد. به امید مرگ خود را از درخت آویزان کردم اما چنان با شدت به زمین کوبیده شدم که مدتها آثار کبودی روی تنم دیده می شد. طنابی که کهنه به نظر نمی رسید، بریده بود. تعجب کردم و اندیشیدم که اگر دماغم نرمال بود، طناب به زندگیم پایان می داد.

بار دوم وسط جاده با چشمهای بسته ایستاده بودم و کامیون بزرگ و باری به طرفم در حرکت بود. برآورد کرده بودم تا ترمز بگیرد و آن را کنترل کند، کارم یکسره شده است. اما به چند متری ام که رسید، بدون ترمز، موتورش به تپ تپ افتاد و خاموش شد و درجا میخ کوب گردید. از پیاده شدن راننده و لگد زدن به باک کامیون فهمیدم که گازوئیل تمام کرده است.

بار سوم ازسلسله اقدامات خودکشی ام، این بود که از قبل آگاهی داشتم مقداری سم برای ضدعفونی کردن زیرزمین از دست حشرات موذی و مخصوصاً موش ها در خانه موجود است.

با ساعتی گشتن، مقداری پودر سفید رنگ پیدا کردم و تا توانستم از آن خوردم که کارم به اما و اگر نکشد و به این زندگی نکبت بار خاتمه دهم. تا سه روز منتظر مرگم بودم اما مرگ جایش را به شکم درد و بوی خمیر ترشیده و مانده در دهانم داد. سمی در کار نبود و در عوض نیم کیلو آرد خورده بودم.

این روزها عبارت « گوریل متمدن » را که بر روی دیوار سرکوچه تنگ و باریکمان با خط خرچنگ قورباغه ای نوشته شده، مشاهده می کنم که نویسنده آن در کمال وقاحت با درج فلشی در زیر آن، سمت خانه ما را به همه یاد آور می شود. دیگر تصمیم گرفته ام که در خانه بمانم و برای حفظ آبرو و جلوگیری از ترس و وحشت مردم، خصوصاً کودکان از خانه خارج نشوم.

این نامه را برای بسیاری از مجلات، روزنامه ها، ادارات، افراد سرشناس نوشته ام بلکه کسی پیدا شود از طریق هر نوع کمکی از جمله درمان طبی، گیاهی، بومی و جراحی به من کمک کند. هزینه برایم مهم نیست و تنها هدفم خروج از این بدبختی و فلاکت است. بدبختی ام به جایی رسیده که مجبورم برای پست کردن این نامه ها شبانه از منزل خارج شوم !

شادی در ۲۳ - شهر - ۱۳۹۳

یک دیدگاه تاکنون

  1. s++ گفت:

    با تشکر از سایت خوبتون-عالی بود

پاسخ دادن