میتوان برداشت دل از خویش و شد از جان جدا لیک مشکل میتوان شد از بر یاران جدا صحبت یاران خوشست و الفت یاران خوشست این دو با هم یارباید این جدائی آن جدا یار کلفت دیگرست و یار الفت دیگرست صحبت آنان جدا و صحبت اینان جدا صحبت آنان قرین خواندن تبت ید است صحبت اینان نشد از معنی قرآن جدا صحبت آنان بلای جان هر فهمیدهٔ صحبت اینان دوای درد از درمان جدا یار باید یار را […]
نوبهار آمد و آورد گل و یاسمنا باغ همچون تبت و راغ بسان عدنا آسمان خیمه زد از بیرم و دیبای کبود میخ آن خیمه ستاک سمن و نسترنا بوستان گویی بتخانهی فرخار شدهست مرغکان چون شمن و گلبنکان چون وثنا بر کف پای شمن بوسه بداده وثنش کی وثن بوسه دهد بر کف پای شمنا کبک ناقوسزن و شارک سنتورزنست فاخته نایزن و بط شده طنبورزنا پردهی راست زند نارو بر شاخ چنار پردهی باده زند قمری بر نارونا […]
بسکه از حیرت فرو ماندم به کار خویشتن کار خود کردم رها با کردگار خویشتن همچو گیسو، خانه بر دوشی سزاوار منست کز پریشانی گره بستم بکار خویشتن گردباد بی سر انجامم که از دیوانگی بر سر خود ریزم از حسرت غبار خوبشتن شمع بی پروانه را مانم که از بی همدمی هرچه دارم اشک میسازم نثار خوبشتن با چه امّیدی به رویای خزان دل خوش کنم؟ من که از کنج قفس دیدم بهار خویشتن مستی من مستی می نیست […]