دانشنامه ناریا
پنج شنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
تاریخ امروز:
نوشته ها:
درباره ناریا:
در صورتی که مطلب مورد نظر خود را در ناریا پیدا نکردید از جستجوگر سایت برای یافتن آن تلاش کنید.


داستان خنده دار اولین روز کار!

مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و گفت: ” یک فنجان قهوه برای من بیاورید.” صدایی از آن طرف پاسخ داد: ” شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی ؟” کارمند تازه وارد گفت: ” نه ” صدای آن طرف گفت: “من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق” مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: ” و تو میدانی […]

نوشته شده توسط شادی در مرد - ۲۸ - ۱۳۹۴ ارسال دیدگاه خواندن ادامه نوشته
داستان زیبای برخورد یک زن و شوهر با ماموران !

زن و مرد از راهی می رفتند، ماموران آنها را دیدند وآنها را خواستند! پرسیدند شما چه نسبتی با هم دارید؟ زن و مرد جواب دادند زن و شوهریم ماموران مدرک خواستند، زن و مرد گفتند نداریم ! ماموران گفتند چگونه باور کنیم که شما زن و شوهرید ؟! زن و مرد گفتند برای ثابت کردن این امرنشانه های فراوانی داریم … ! اول اینکه آن افرادی که شما می گویید دست در دست هم می روند، ما دستهایمان از […]

نوشته شده توسط شادی در فرو - ۳۰ - ۱۳۹۴ ارسال دیدگاه خواندن ادامه نوشته
داستان آموزنده درخت و مسافر

مسافری خسته که از راهی دور می آمد ، به درختی رسید و تصمیم گرفت که در سایه آن قدری اسـتراحت کند غافـل از این که آن درخت جـادویی بود ، درختی که می توانست آن چه که بر دلش می گذرد برآورده سازد…! وقتی مسافر روی زمین سخت نشست با خودش فکر کرد که چه خوب می شد اگـر تخت خواب نـرمی در آن جا بود و او می تـوانست قـدری روی آن بیارامد. فـوراً تختی که آرزویـش را […]

نوشته شده توسط شادی در اسف - ۱۸ - ۱۳۹۳ ارسال دیدگاه خواندن ادامه نوشته
داستان آموزنده درخشش کاذب !

یک روز صبح به همراه یکی از دوستان آرژانتینی ام در بیابان ” موجاوه ” قدم می زدیم که چیزی را دیدیم که در افق می درخشید . هرچند مقصود ما رفتن به یک ” دره ” بود ، برای دیدن آنچه آن درخشش را از خود باز می تاباند ، مسیر خود را تغییر دادیم . تقریباً یک ساعت در زیر خورشیدی که مدام گرم تر می شد راه رفتیم و تنها هنگامی که به آن رسیدیم توانستیم کشف […]

نوشته شده توسط شادی در دی - ۲ - ۱۳۹۳ ارسال دیدگاه خواندن ادامه نوشته
داستان کوتاه و آموزنده کلاس فلسفه

پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد سپس  از شاگردان خود پرسید که ، آیا این ظرف پر است ؟ و همه دانشجویان موافقت کردند سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و […]

نوشته شده توسط شادی در آبا - ۲۶ - ۱۳۹۳ ارسال دیدگاه خواندن ادامه نوشته