دانشنامه ناریا
یکشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
تاریخ امروز:
نوشته ها:
درباره ناریا:
در صورتی که مطلب مورد نظر خود را در ناریا پیدا نکردید از جستجوگر سایت برای یافتن آن تلاش کنید.


داستان کودکانه روزی که استخوان مریض شد..

استخوان حالش خوب نبود. همه جایش درد می کرد. با خودش می گفت من که دائما د استراحت می کنم از جایم حرکت نمی کنم پس چرا همه ی بدنم درد می کند. از فرق سرم تا نوک پایم تیر می کشد. از دکتر رفتن خوشش نمی آمد. مدتی در رختخواب خوابید و از این طرف به آن طرف غلطید اما بالاخره درد، کلافه اش کرد. مجبور بود پیش دکتر برود. با خودش فکر کرد که حالا اگر هم دکتر […]

نوشته شده توسط شادی در اسف - ۱۲ - ۱۳۹۳ ارسال دیدگاه خواندن ادامه نوشته
قصه زیبای بابا برفی

 آن سال زمستان، زمستان سختی بود: درخت ها را سرما زده بود – سبزیشان رفته بود – مثل شاخ بز، خشک و قهوه ای رنگ شده بودند. نه گل مانده بود نه سبزه، نه ریحان، نه پونه، نه مرزه. آب هم از رفتن خسته شده بود، یخ زده بود. همه جا سفید بود، همه جا، کوه و دشت و صحرا. آسمان شده بود آسیاب، اما به جای آرد، برف می ریخت همه جا. یک روز تعطیل، نزدیکی های ظهر، کامبیز […]

نوشته شده توسط شادی در آبا - ۲۴ - ۱۳۹۳ ارسال دیدگاه خواندن ادامه نوشته

درویشی در کوهساری دور از مردم زندگی می‌کرد و در آن خلوت به ذکر خدا و نیایش مشغول بود. در آن کوهستان، درختان سیب و گلابی و انار بسیار بود و درویش فقط میوه می‌خورد. روزی با خدا عهد کرد که هرگز از درخت میوه نچیند و فقط از میوه‌هایی بخورد که باد از درخت بر زمین می‌ریزد. درویش مدتی به پیمان خود وفادار بود، تا اینکه امر الهی، امتحان سختی برای او پیش ‌آورد. تا پنج روز، هیچ میوه‌ای […]

نوشته شده توسط شادی در مرد - ۳ - ۱۳۹۳ ارسال دیدگاه خواندن ادامه نوشته