دانشنامه ناریا
دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
تاریخ امروز:
نوشته ها:
درباره ناریا:
در صورتی که مطلب مورد نظر خود را در ناریا پیدا نکردید از جستجوگر سایت برای یافتن آن تلاش کنید.



نوشته های مربوط به دسته ‘سرگرمی’

شنبه مرد (در تماس تلفنی قبل از رسیدن به منزل): دارم میام…راستی عزیزم! شام چی داریم؟ زن: ببین امروز قراره من و نازی با هم بریم «فال قهوه روسی یخ زده» بگیریم. میگن خیلی جالبه، همه چی رو درست میگه به خواهر شوهر نازی گفته «شوهرت واست یه انگشتر می خره» طرف رفته خونه و گفته و پس فرداش شوهره واسش انگشترو خریده. خیلی جالبه نه؟ سر راه یه چیزی از بیرون بگیر بیار!یکشنبه مرد (در تماس تلفنی از سر […]

نوشته شده توسط شادی در شهر - ۱۱ - ۱۳۹۳ ارسال دیدگاه خواندن ادامه نوشته

ﻣﯿﮕﻢ ﯾﻪ ﻭﻗــﺖ ﺯﺷﺖ ﻧﺒﺎﺷﻪ ﻣﻦ ﺗﺎ ﺍﻻﻥ ﺷﮑﺴﺖ ﻋﺸﻘﯽ ﻧﺨﻮﺭﺩﻡ …!! °.°.°.°.°جوک ﯾﻪ ﻭﻗــﺖ ﺯﺷﺖ ﻧﺒﺎﺷﻪ°.°.°.°.° میگما !!! یه وقت زشت نباشه با این سن و سال، بارون که میاد، ما هیچ خاطره اى تو ذهنمون زنده نمیشه! °.°.°.°.°جوک ﯾﻪ ﻭﻗــﺖ ﺯﺷﺖ ﻧﺒﺎﺷﻪ°.°.°.°.° میگم که هوا اینقد دو نفرس یه وقت زشت نباشه من تنهایی میرم بیرون!؟ °.°.°.°.°جوک ﯾﻪ ﻭﻗــﺖ ﺯﺷﺖ ﻧﺒﺎﺷﻪ°.°.°.°.° یه وقت زشت نباشه ما به عنوان یه پسر ، ابرو بر نداشتیم °.°.°.°.°جوک ﯾﻪ ﻭﻗــﺖ ﺯﺷﺖ […]

نوشته شده توسط شادی در شهر - ۲ - ۱۳۹۳ ارسال دیدگاه خواندن ادامه نوشته

میخوام از چنتا درد دخترونه براتون بگم .. دخترا آماده باشین گـــــــریه کنـــــید !!! فک کن تازه لاک زده باشی و حواست نباشه , دست کنی تو موهات !!! از اون بدتر لاک زدی و دیرت شده و میخوای دکمه هاتو ببندی !!! از اون فاجعه تر وقتی کامل آرایش کردی و میخوای لباس یقه اسکی بپوشی !!! بعد مثلا از بیرون میای و آرایشتو پاک میکنی , همون موقع کار پیش میاد باز باید بری بیرون ! —————————– ﺧﺒﺮ […]

نوشته شده توسط شادی در مرد - ۳۰ - ۱۳۹۳ ارسال دیدگاه خواندن ادامه نوشته

یه بار مجبور شدم برم یه مجلس ختمی که مسجدش صندلی نداشت موقعی رسیدم که روضه خون داشت خودشو میکشت. همون موقع یه نفر از کنار دیوار بلند شد و من جاشو گرفتم و تکیه دادم یه لحظه دنیا دور سرم چرخید و سقف مسجد اومد جلوی نظرم و صدای خنده رفت هوا! دیوار نبود. برزنت بود تو زنونه فرود اومده بودم! ——————————- تو دوران دانشگاه با بعضی از بچه ها بد جور تیریپ مرام و معرفت داشتیم و هی […]

نوشته شده توسط شادی در مرد - ۲۹ - ۱۳۹۳ ارسال دیدگاه خواندن ادامه نوشته

تاجر و میمون ها … روزی روزگاری در روستایی در هند مردی به روستایی ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون ۲۰دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی ها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون به جنگل رفتند و شروع به گرفتنشان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت ۲۰دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون ها روستایی ها دست از تلاش کشیدند و به همین خاطر مرد اینبار پیشنهاد داد برای هر […]

نوشته شده توسط شادی در مرد - ۲۴ - ۱۳۹۳ ارسال دیدگاه خواندن ادامه نوشته

قصابی در حال کوبیدن ساطور بر استخوان گوسفند بود که تراشه ای از استخوان پرید گوشه چشمش. ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند. طبیب ران گوشت را دید طمع او را برداشت و فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید. زخم موقتا […]

نوشته شده توسط شادی در مرد - ۲۳ - ۱۳۹۳ ارسال دیدگاه خواندن ادامه نوشته

مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. استادی از آنجا می‌گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: «عجیب آشفته‌ام و همه چیز زندگی‌ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی‌دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟”» استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین کند و آن را داخل نهر آب انداخت و […]

نوشته شده توسط شادی در مرد - ۱۹ - ۱۳۹۳ ارسال دیدگاه خواندن ادامه نوشته

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. یک چوپان بود که یک گله بزغاله داشت و یک کله کچل، و همیشه هم یک پوست خیک می‌کشید به کله‌اش تا مگس‌ها اذیتش نکنند. از قضای کردگار یک روز آقا چوپان ما داشت گله‌اش را از دور و پر شهر گل و گشادی می‌گذراند که دید جنجالی است که نگو. مردم همه از شهر ریخته بودند بیرون و این طرف خندق علم و کتل هوا کرده بودند و هر دسته […]

نوشته شده توسط شادی در مرد - ۱۶ - ۱۳۹۳ ارسال دیدگاه خواندن ادامه نوشته