دانشنامه ناریا
دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
تاریخ امروز:
نوشته ها:
درباره ناریا:
در صورتی که مطلب مورد نظر خود را در ناریا پیدا نکردید از جستجوگر سایت برای یافتن آن تلاش کنید.


داستان خنده دار اولین روز کار!

مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و گفت: ” یک فنجان قهوه برای من بیاورید.” صدایی از آن طرف پاسخ داد: ” شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی ؟” کارمند تازه وارد گفت: ” نه ” صدای آن طرف گفت: “من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق” مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: ” و تو میدانی […]

نوشته شده توسط شادی در مرد - ۲۸ - ۱۳۹۴ ارسال دیدگاه خواندن ادامه نوشته
داستان زیبای برخورد یک زن و شوهر با ماموران !

زن و مرد از راهی می رفتند، ماموران آنها را دیدند وآنها را خواستند! پرسیدند شما چه نسبتی با هم دارید؟ زن و مرد جواب دادند زن و شوهریم ماموران مدرک خواستند، زن و مرد گفتند نداریم ! ماموران گفتند چگونه باور کنیم که شما زن و شوهرید ؟! زن و مرد گفتند برای ثابت کردن این امرنشانه های فراوانی داریم … ! اول اینکه آن افرادی که شما می گویید دست در دست هم می روند، ما دستهایمان از […]

نوشته شده توسط شادی در فرو - ۳۰ - ۱۳۹۴ ارسال دیدگاه خواندن ادامه نوشته
داستان جالب گوهر پنهان

روزی حضرت موسی به خداوند عرض کرد: ای خدای دانا وتوانا ! حکمت این کار چیست که موجودات را می‌آفرینی و باز همه را خراب می‌کنی؟ چرا موجودات نر و ماده زیبا و جذاب می‌آفرینی و بعد همه را نابود می‌کنی؟ خداوند فرمود : ای موسی! من می‌دانم که این سوال تو از روی نادانی و انکار نیست و گرنه تو را ادب می‌کردم و به خاطر این پرسش تو را گوشمالی می‌دادم. اما می‌دانم که تو می‌خواهی راز و […]

نوشته شده توسط شادی در فرو - ۱۴ - ۱۳۹۴ ارسال دیدگاه خواندن ادامه نوشته
داستان راز خوشبختی و پند سوم گنجشک

حکایت کرده اند که مردى گنجشکى شکار کرد، در راه خانه، گنجشک به سخن آمد و مرد را گفت: در من فایده اى، براى تو نیست. اگر مرا آزاد کنى، تو را سه پند مى گویم که هر یک، همچون گنجى است و اگر هر سه را به کار بگیری خوشبخت شوی که هر سه ی این پندها راز خوشبختی انسان است. دو پند را وقتى در دست تو اسیرم مى گویم و پند سوم را، وقتى آزادم کردى و […]

نوشته شده توسط شادی در دی - ۱۶ - ۱۳۹۳ ارسال دیدگاه خواندن ادامه نوشته
داستان آموزنده درخشش کاذب !

یک روز صبح به همراه یکی از دوستان آرژانتینی ام در بیابان ” موجاوه ” قدم می زدیم که چیزی را دیدیم که در افق می درخشید . هرچند مقصود ما رفتن به یک ” دره ” بود ، برای دیدن آنچه آن درخشش را از خود باز می تاباند ، مسیر خود را تغییر دادیم . تقریباً یک ساعت در زیر خورشیدی که مدام گرم تر می شد راه رفتیم و تنها هنگامی که به آن رسیدیم توانستیم کشف […]

نوشته شده توسط شادی در دی - ۲ - ۱۳۹۳ ارسال دیدگاه خواندن ادامه نوشته
داستان زیبای نمره نقاشی

پسر کوچولو از مدرسه اومد و دفتر نقاشیش رو پرت کرد روی زمین! بعد هم پرید بغل مامانش و زد زیر گریه! مادر نوازش و آرومش کرد و خواست که بره و لباسش رو عوض کنه. دفتر رو برداشت و ورق زد. نمره نقاشیش ده شده بود! پسرک، مادرش رو کشیده بود، ولی با یک چشم! و بجای چشم دوم، دایره‌ای توپر و سیاه گذاشته بود! معلم هم دور اون، دایره‌ای قرمز کشیده بود و نوشته بود: «پسرم دقت کن!» […]

نوشته شده توسط شادی در مهر - ۲۶ - ۱۳۹۳ ارسال دیدگاه خواندن ادامه نوشته

وقتی که تمایلات و هوس های نفسانی غلبه کند و از عقل سلیم به قضاوت و داوری استمداد نشود آدمی به دنبال لذایذ آنی و فانی می رود و آینده را به کلی فراموش می کند . برچنین فردی اگر خرده بگیرند و او را به مآل اندیشی و تامین سعادت آینده اش موعظه کنند شانه را بالا انداخته با خونسردی و بی اعتنایی پاسخ می دهد : « دم غنیمت است ، چو فردا شود فکر فردا کنیم . […]

نوشته شده توسط شادی در مهر - ۴ - ۱۳۹۳ ارسال دیدگاه خواندن ادامه نوشته

تاجر و میمون ها … روزی روزگاری در روستایی در هند مردی به روستایی ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون ۲۰دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی ها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون به جنگل رفتند و شروع به گرفتنشان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت ۲۰دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون ها روستایی ها دست از تلاش کشیدند و به همین خاطر مرد اینبار پیشنهاد داد برای هر […]

نوشته شده توسط شادی در مرد - ۲۴ - ۱۳۹۳ ارسال دیدگاه خواندن ادامه نوشته